وصف امیر المومنین علیه السلام در کلام ضرار بن ضمرة (به روایت اهل سنت عمری)
مسعودی از مورخین و علمای بزرگ اهل سنت عمری مینویسد:
ودخل ضرار بن ضمرة - وكان من خواصِّ علي - على معاوية وافداً، فقال له: صف لي علياً، قال: أعْفِيِنِي يا أمير المؤمنين، قال معاوية: لا بد من ذلك، فقال: أما إذا كان لا بد من ذلك فإنه كان واللّه بعيد المدى، شديد القوى، يقول فَصْلا، ويحكم عدلاً، يتفجرً العلم من جوانبه، وتنطق الحكمة من نواحيه، يعجبه من الطعام ما خشن، ومن اللباس ما قصر. وكان والله يجيبنا إذا دعوناه، ويعطينا إذا سألناه، وكنا واللّه - على تقريبه لنا وقربه منا - لا نكلمه هيبة له، ولا نبتدئه لعظمه في نفوسنا، يَبْسِم عن ثغر كاللؤلؤ المنظوم، يعظم أهل الدين، ويرحم المساكين، ويطعم في المَسْغَبة يتيماً ذا مقربة أو مسكيناً ذا متربة، يكسو العُرَيَان، وينصر اللهفَان، ويستوحش من الدنيا وزهرتها، ويأنس بالليل وظلمته، وكأني به وقد أرْخَى الليل سُدُولَه، وغارت نجومه، وهو في محرابه قابض على لحيته يتململ تململ السليم، ويبكي بكاء الحزين، ويقول: يا دنيا غُري غيري، إلى تعرضت أم إليَّ تشوفت؟ هيهات هيهات!! لا حان حينك، قد أبنتك ثلاثاً لارَجْعة لي فيك، عمرك قصير، وعيشك حقير، وخطرك يسير، آه من قلَّة ااد وبعد السفر ووَحْشَة الطريق.
ضرار بن ضمرة که از یاران علی (علیه السلام) بود به نزد معاویه رفت. معاویه به او گفت: علی را برای من وصف کن. ضرار گفت: ای امیر مومنان (؟؟!!) مرا از این کار معاف دار. معاویه گفت: خیر حتما باید بگویی. ضرار گفت: اگر وصف او را میخواهی، به خدا دوراندیش و نیرومند بود، گفتارش مایه فضل بود و حکمش مایه عدل علم از اطراف او می بارید و حکمت از رفتارش نمودار بود غذای سخت دوست داشت و لباس کوتاه وقتی او را دعوت میکردیم میپذیرفت. وقتی از او تقاضا میکردیم عطیه و بخشش میداد به خدا با آنکه ما را تقرب میداد و نزدیک ما بود از هیبتش با او سخن نمیگفتیم و از عظمتی که در دلهای ما داشت با وی آغاز سخن نمیکردیم وقتی لبخند میزد، دندانهایش چون مروارید مرتب نمودار میشد. مردم دیندار را بزرگ میداشت و با مساكين مهربان بود و به هنگام سختی یتیمان خویشاوند و مسکینان بیچیز را اطعام میکرد و را می پوشانید و مظلوم را یاری میکرد. از دنیا و نعیم آن بیمناک بود. با شب و تاریکی آن انس داشت گویی او را میبینم هنگامی که شب پرده افکنده و ستارگان فرو رفته بود در محراب ایستاده ریش خود را گرفته بود چون مردم بیمار زمزمه میکرد و چون مردم غمین میگریست و میگفت: ای دنیا دیگری جز مرا فریب بده! متعرض من میشوی و به من جلوه میفروشی، هرگز! هرگز! خدا نکند که من تو را سه طلاقه کردهام و حق رجوع ندارم. عمر تو کوتاه و عیش تو حقیر و قدر تو ناچیز است؛ آه از توشه کم و دوری سفر و وحشت راه.
مروج الذهب، تالیف مسعودی، جلد ۲، صفحه ۳۲۷-۳۲۸، چاپ مکتبة العصریة
درباره این سایت